كودتا ..

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرویت بنما تا سحرگهی

دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی

صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب

بیمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار

بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد

منت پذیر غمزه خنجر گذارمت

می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار

تخم محبت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

دخترم كجايي..

بی نهایت دل تنگ کلی حرف زدن برای بابایمم....اخ بابا نمیدونی چقد دلم گرفته از خودم....ک ب ادما اجازه میدم باهام خیلی بد رفتار کنن....
میخام درس شم... میدونی چق سخته؟ از الان منتظر ی طوفانم ک چجوری میشه وقتی دارم ب کسایی ک جلو بدرفتاریاشون فقط مهربون بودم،مثل خودشون برخورد کنم...



جنگ بزرگیه،،، دختر همایونی دلش باباشو میخاد ک کلی براش گریع کنه بعد برع آجرارو تا زیادی بالا نرفتن کجکی،خراب کنه و صاف سر جاش بذاره....


دعام کن بابا


تا همیشه عزیزترین دوستمی ک میتونم همه چیمو بهش بگم

.. زمانی برای خاموشی.

زمانهای پیش می اید که باید روبروی سرنوشت ایستاد و فقط نگاهش کرد.. کاری که از دستت بر نمی آید که هیچ .. گاهی میزنی و خرابترش می کنی.. نمیدانم شاید ما باید فقط تماشاچی های خوبی باشیم.. تسلیم هرچه هست و هرچه بود .. گاهی با تمام وجود دوست داری خاموشش کنی .. زمان را .. و آن هم برای همیشه .. که ماندگار نشود ... بلکه خاموشیش تا همیشه باشد.. و تو دیگر آن را نداشته باشی ..

و این ها زمانی بدتر می شود که برای دیگران اتفاق بیفتد برای دیگرانی که دوستشان داری .. نزدیکیشان را دوست داری ..آن وقت همه چیز بدتر می شود .. آن وقت تو می ایستی و خیره شدنش را به سرنوشت میبینی و هیچ کاری از دستت بر نمی اید..آن  وقت تو فقط تماشاچی یک تماشاگر محض هستی ..آن وقت تو در ابتدای نگاهت تسلیمی .. و آن وقت است که دوست داری برای همیشه خود را .. او را .. و تمام هرچه هست و هر چه باید هست را برای همیشه و همه جا خاموش کنی تا دیگر نه تو .. نه او .. نه هیچ کس و هیچ جای دیگری باقی نماند که خاطره ای تلخ را با خود داشته باشد..

این کتاب از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است!

سلام و دو صد درود

مثل همیشه پشت میزم نشسته بودم مشغول کار روزانه بودم که پستچی وارد  اتاق شد بعد از پرسیدن نام و چک کردن مشخصاتم با پاکتی که در دست داشت آن را در آغوش من رها کرد و من را با آن موعود عیسی دم تنها گذاشت..

    موعود ، نوزادی که در پاکتی سفید پیچیده شده بود و معلوم بود که بعد از گذشت سالها از ذهنی خلاق باکره ای مریم صفت، به هزار رنگ آمیخته و با هزار امید و آرزو به دنیا آورده شده بود.. او وضع حمل بانویی بود که من آن را با اسم بانوی نیمه شب شناختم.. نوزاد را گرفته و از لحاف سفید بیرون آوردم و تمام کارها و مشغله هایم را یک سو نهاده شروع به وارسی آن تحفه عزیز کرده نمودم از جلدش شروع کردم چند صحفه جلو رفتم لطف بانو را در حق خودم دیدم و شکرانه اش را به جا آوردم پیشگفتاری به طعم مغز خودکار داشت که فکری عمیق را در پشت آن "همه زبان و این همه بی زبانی" ورق میزد.. به مانند تشنه ای که سبوی آب زلال به دستش داده اند شروع و مزه مزه کردن آن آب حیات کردم و همان جا گوش جانم را به اولین صدای نوزاد موعود سپردم سرش را بر سینه چسپاندم و ارام لبش را بر گوش جانم نهادم تا ببینم و بشنوم نغمه های ناگفته یک مغز را.. و به مانند "اخرین مسافر"  بفهمم و درک کنم که در ظاهر در نمانم و نقاب ازآن رخ نازنین به آزرم فشانم و به واقع دریابم که چرا واقعاً این کتاب از آنچه فکر می کردم به من نزدیک تر بود ..

به پاس تشکر از لطف بانوی نیمه شب مولف کتاب داستان هایی به زبان بی زبانی

 

بغض 6

به راه افتادم مثل همه روزهای که فقط میدانم حس رفتن است که شاید اراممّ کند ..بارها به این فکر میکنم که فقط مسیری را طی میکنم و دیگر هیچ مغزم خطی ممتد میشود..راستش حتی اسم مغازه ها را نمیدانم نمیدانم لباس فروشی کجاست بستنی فروشی کجاست فقط میروم اما میدانم کجای پیاده رو چاله دارد کدام درخت به کدام طرف خم شده است اصلا گاهی دلم میگیرد که چاله ای را پر میکنند انگار به حریم من تجاوز می کنن دلیلی هم ندارند به تنهای و پرسه زدن هایم کاری داشته باشن چرا به مغازه ها گیر نمیدهند و فقط به تنهایی و تنهای من کار دارند اخه چاله ها هم جزوی از تنهایی من هستند .. پاییز که میرسد دلم هوری میریزد چرا فقط باید به برگهای زرد و سرخی که روی زمین جلو پای من ریخته شده کار داشته باشن.. دلم بد جور میگیرد.. خودم از خودم عصبانی میشوم و از خودم فرار می کنم و تنهایش میگذارم و به گوشه ای میخزم و سیگاری روشن میبکنم گاهی پک های عمیق هستند که ارامم میکنند و گاهی عمیق ترین پک های زندگیم هم از تا حنجره ام پایین تر نمیرود... بعد دوباره به راه می افتم و از دور به خودم که ازش فرار کردم نگاه میکنم .. نمی دانم چرا هم را نمی فهمیم .. از پشت بهش نزدیک میشوم و ارام به خودم می ایم .. هنوز بوی سیگار میدهم .. گاهی دلم به حال خودم میسوزد که تنهایش میگذارم .. اما او نمیتواند به کنج خلوت من بیاید اخر او تنها نیست..او من را دارد ولی من خودم را هم ندارم..

دنبال ارامش

... ساعت سه نصفه شب است.. خوابم نمی برد .. هجوم افکار رنگا رنگ .. از قعر .. تا اوج .. همه یکجا صف کشیده اند تا یکی را رد می کنم دیگری در برابر چشمانم قد علم میکند خواب را به دو دست نیاز سخت چسپیده ام و از ترس صبحی زود هنگام ارام ندارم.. اما نمیشود.. دوره ام کرده اند .. یکی یکی پای اراده ام را بر تار و پود خیالم می نهم .. یکی پس از دیگری محکوم به نابودی... انقراض اندیشه در ذهنی خسته ..چشمانی به خواب محتاج ..به خودم می ایم نگهان از جایم بلند میشوم و جلو اینه میروم .. چشمانم را نگاه میکنم اثری از خواب نمیبینم اما خستگی موج میزند .. انگار سالهاست که بیدارم ..چین و چروکهای اطراف چشمم در میان ان همه تحوش نا منظم و نا مربوط  توجهم را جلب میکند .. در این فضای تیره ی تاریک سایه انداخته است ..  چند خط مورب از گوشه ی چشم تا نزدیک شقیقه ام .. و باز کشفی تازه .. موهای سفید و خاکستری که قبلا تعدادشان انگشت شمار بود و اما حالا انگشتانم را میتوانم بینشان گم کنم .. اینه را به خود و تصاویرش میسپارم..  به ارامی خود را جلو پنجره ای که چیزی جز شب را قاپ نگرفته می رسانم.. سکوت شب را خوب گوش میدهم....به اسمان خیره میشوم وارام یکی یکی رازهایم را به یاد می اورم.. هجومی از افکار که پشت دریچه یادم صف کشیده اند و حال همه هجوم می اورند .. انها هم میترسند از انقراض خودشان.. و من بی امان در فکر انقراضشان.. یکی دو تا خوبشان را سوا می کنم و و بعد با خدایم در میان میگذارم و برایش تعریف می کنم... خستگی باز به سراغم میاید دراز میکشم و خود را به خواب می زنم و تا صبح بدون هیچ شکی در خیانت به شب، دوباره مرا بیدار کند.. که انوقت چشم بر هم مینهم و بلند میشوم روز موقع خوابیدن ماست..

بغض5

روز های هستند که نمیشود در موردشان با هیچ کسی صحبت کرد .. نه اینکه رازی در میان باشد یا رفیقی نباشد .. برای فهمیدن و شنیدنش .. نه ..من دارم از روزهای میگویم که نمیدانی دردت چیست .. اصلا چکاره ای ..مات و مبهوت به دنبال خودت هستی.. میدانی که هستی اما پیدایش نمیکنی..  در خویشتن خود گمی .. اما بی قراری امانت نمیدهد .. روزهای که سراسر ابهام و انکارند..چهار زانو نشسته بر تردید و راست زل زده ای به تقدیر و تصادف.. باز هم نمی یابی خود را  .. روزهای که هم از جمع گریزانی ..هم تنهای ازارت می دهد.. ارام از کنار ازدحام مردم میگذری مبادا همهمه شان الوده ات کند.. اری روز های که تردید دریده است حدقه چشمان انتظارت را.. اما نمیدانی برای چی ؟؟ برای کی ؟؟ روزهای که نمیشود به سادگی از کنارشان گذشت تا به تمامی درونشان حلت نکنند نمیگذرند .. راستش حتی اگر تو به سادگی بگذری انها ولت نمیکنند .. انگار متعلق به گذشته و یا اینده اند و شاید به خطا در امروز تو نازل شده اند.. باز نمیدانی ..  فقط باید حالیشان شود که حالیت کرده اند که بی خودی یا با خودی .. بی منظور یا با منظور خفتت کرده اند .. فقط باید جای نشانی از انها بجا بگذاری که بدانند که فهمیدیشان.. در گوشه ای .. در تقویمی .. با چند علامت سوال .. یا شاید چند علامت تعجب .. یا سه نقطه ی موهوم.. فقط برای گذشتنشان..همین

تزویر

در وادی پر از ترس و اضطراب.. تا زیر دهان فرو رفته در منجلابی از زندگی بدون هیچ پایابی.. سراسیمه دست می کوبم .. زمینی ،شاخه ای، دستی .. آی مرغابی ها.. آی ادمها .. من اکنون خسته و رنجور .. در تلاطمی از حسرت، با شکیبای اب، همنفس مانده ام.. زلالیش دارد خفه ام می کند.. طعمش پر از تپش نور.. و من ظلماتی هستم که فرو می بلعد.. و حس ماهی های لجن خواری که بوسه بر دست و پایم می زنند.. سرم را به زیر اب فرو کردم دنیای گنگ و پر از خفقان .. و مرگی دست در دست ارزوهایم.. آی مردمان بیشه های دور .. آی مردمان فریب.. زمینی، شاخه ای ،دستی .. خدا را هم دمی ، دردی.. کلاه پشمی پرکرک خیال خود را با دو دست نیاز سخت می چسبید که نکند از سرتان ،باد هوسناک صبح سرد، خوابتان را برباید..خیال پر از حماقتهای روزتان را با کدام چشم ابلق بین نظاره نشسته اید .. رها کنید دارو ندار چشمهای فریبتان را .. سینه هایتان کف هجوم عشق های هرزگیتان را به لب اورده است .. تزویر تنیده است دلهای تانبون دوتا شده تان را .. عروس کدامین حجله تان خون به لب سیری ناپذیر عصمت افکارتان می اورد  که این چنین سر به زیر لحاف حجاب شب برده اید تاریکی را به چه قسم داده اید که نگذارد سفیدی و عریانی تن روشن حقیقت، وجود سراپا تقصیرتان را نماین شود .. یادتان نرود عهدی را که با نسیم بسته اید .. اری .. اری .. نباید بگذارید تخمک بارورشده ی دلهای عبوستان را باد با خود ببرد زمین ابستنی دوباره را در سر می پروراند .. اشکال جادوی فریب دوره کرده اند کله های خالی شب زنده داران را.. سر از اب بیرون می اورم و به حقیقت خیره می شوم و دستانی که هزار بچه ی تزویر به سویم کشیده اند.. و خوب میدانم که تنهاست دستانی که از دل برای سجده بر حقیقت خود به خاک افتاده است..

مسلوخ

چهار بند به میخ کشیده به مسلوب عشق
در هیاهوی خاطره ها..
در گذر تلخک های سیاه و سفید ..
افسونی از رنگ و نور شکل می گیرد..
غبار اگر بگذارد..
خدا گونه ای به پرواز می اندیشیم
و بشر گونه ای بند در بند زمین تلسم شده ام
رهاییمان
مگر رقم بخورد
ورنه ما را یارای رهای نیست..
ایجا زندان است و ادمی میله های آن..
زنجیر های آن..
دور باید شد از این هیاهو..
از خلق ..
از این تزویر ..
نه از برای خود .. بلکه از برای آنان
از برای مرمان.. زیرا بیمناکم..
از رنجی که من به انها می دهم ..
سفید، سیاه ،سیاه تر و سیاه تر..
دست بر کدام شاخک قاصدک بمالم که بنالم از دردی که می برم.. ..که بخواهی که بمانم.. 
سر بر سجاده کدام برگ بگذارم که نگذاری که بگریزم..
به کدامین نم ابر وضو بشویم که بشویی هستیم را..
سالهاست  که کف دستانم را باز گذاشته ام
که به انتظار تیممی به ادمی از جنس خاک دست بسایم و افسوس ..
در میان این همه چشمه آب..
افسوس که یارای دست کشیدنم نیست..

در سوگ..

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیــوانـه ای بـه دام جـنــونـم کشیـد و رفت

پس کـوچـه هـای قلب مـرا جستجـو نکرد
امــا مـرا بـه عمـق درونـم کشیـد و رفت

یک آسمـان ستـاره ی آتـش گـرفـتـه را
بـر التـهـاب سـرد قـرونـم کشیـد و رفت

تـا از خـیـال گـنـگِ رهـایــی ، رهـاشــوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پـاس حرمتِ ویرانـه های عشق
مرهم به زخم فاجعـه گونـم کشید و رفت

دیـگـر اسیــر آن مـنِ بـیـگانــه نیـستـم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

 افشین بدالهی

زیباترین قلب دنیا

این داستانی را سالهاست که شنیده بودم اما پیدایش نمی کردم اگرچه من ننوشتمش اما به اندازه نوشته های خودم دوستش می دارم....هاوار

روزي مرد جواني در ميانه ي شهري ايستاد و ادعا کرد زيباترين قلب دنيا را دارد . جمعيت زيادي دور او را گرفته و به قلب سالم و بدون خدشه ي او نگاه مي کردند و همه تصديق مي کردند که قلب او براستي زيباترين و بي نقص ترين قلبي است که تا کنون ديده اند.مرد جوان در کمال افتخار و با صدايي بلندتر از جمعيت به تعريف از قلب خود مي پرداخت که ناگهان پيرمردي جلوتر از جمعيت آمده خطاب به مرد جوان گفت : « اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست .» سکوتي برقرار شد و مرد جوان به همراه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه کردند ، قلب او با قدرت تمام مي تپيد ، اما پر از زخم بود .قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تکه هايي جايگزين آن شده بود ، اما آنها بدرستي جاهاي خالي را پر نکرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد . در بعضي نقاط قلب پيرمرد شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پرنکرده بود . مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فکر مي کردند که اين پيرمرد چطور ادعا مي کند قلب زيباتري دارد ! مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرده خنديد و گفت : « سر شوخي داري ؟ قلبت را با قلب من مقايسه کن  !  قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است !  » پيرمرد گفت : « درست است ، قلب تو سالم به نظر ميرسد  . اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نخواهم کرد ... تو نخواهي دانست که هر زخمي يادگار مهر کسي است که من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيده ام ، گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است که به جاي آن تکه ي بخشيده شده ، قرار داده ام . اما چون اين دو عين هم نبوده اند ، گوشه هايي دندانه دندانه بر قلبم دارم ، آنها برايم بسيار عزيزند ، چرا که يادآور عشقي زيبا هستند . بعضي وقتها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ا م اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند  !  اينها همين شيارهاي عميق هستند . گرچه دردآورند اما ، باز ياد آور يک دلدادگيه من اند و من همه در اين اميدم که آنها روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي که من در انتظارش بوده ام پر کنند . پس حال مي بيني که زيبايي واقعي چيست ... ! »مرد جوان چند لحظه بي هيچ سخني اورا نظاره کرد ، در حاليکه اشک از گونه هايش سرازير بود ، سمت پيرمرد رفته از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستاني لرزان ، به پيرمرد تقديم کرد . پيرمرد آنرا گرفت و در قلبش جاي داد و او نيز بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان قرار داد . مرد جوان به قلبش نگريست ، سالم نبود ، اما او و جمعيت همگي اذعان داشتند که از هميشه زيباتر بود .

خانه ای روی آب..

... وقتی که من رسیدم همه جمع شده بودند و اونا رو نگاه می کردند، می گفتند روزی چند بار خانه اشان خراب می شود و باز همانجا می سازنش ...هی که در باز می شد لانه اشان روی زمین می افتاد بعد که در پارکینگ را می بستند کبوتران زبان بسته بازمی گشتند.. کمی می نشستند و بعد با نگاهی به هم ،فکر درست کردن خانه ای دیگر را با هم در میان می گذاشتند ..یکی یکی می پریدند بعد از چند دقیقه با چند برگ و شاخه می امدند و باز لانه دیگر، درست همانجا.. باز از نو پی خانه را می کندند .. باز بنا بیاور.. مصالح بخر.. انهم در این گرانی.. باز شناژ خانه باید با نظر مهندس باشد.. کارگران گرسنه اند غذایشان را در خانه همسایه درست می کردند و می اوردند .. چند ساعتی که گذشت دیدمشان که تزئین می کردن، درودیوار را.. همه مشغول بودیم... آنها مشغول درست کردن خانه شان و من مشغول سنگ چین دور حصار خیالم.. چند نفری از کوچه از پشت در پارکینگ رد شدند صدای سلام علیکشان تا پشت پنجره ی من می امد و صدای بوق ماشینها.. که کبوتران را از جا پراند و من را .. و بعد اهسته نشستیم درست همانجا.. انها در لانه و من در خیال .. همه ما را مینگریستند انگار منتظر چیزی بودند.. منتظر چیزی که همه می دانستند چیست .. در پارکینگ خانه باز شد لانه اشان افتاد روی زمین.. و شکست ..و خورد شد.. و... در باز شد کبوترها را از جا پراند و من را .. از خیالم پروازم دادند به واقعیت به پشت شیشه .. بعد از چند دقیقه همه نشستیم انها روی خانه ویرانه شان و من نیز بر روی ویرانه ای از خیال .. در سکوتی محض ..هر دو در فکر درست کردن خانه ای دیگر.. روی اب ...

بغض 4

..زندگیش عجیب بودخاله ام را می گویم میگویند مردانه زندگی کرده بود با عزت.. در نداری هم سرش را برای هیچ کس خم نکرد راستش او تنها کسی بود که در زندگی سی ساله ام ارزوی مرگش را داشتم می خواستم بمیرد و با مرگش شاید زندگی من عوض شود اما او با تمام دردهایش ساخت تا من به اندک ارزوهایم نرسم .. پوست و اسخوان شده بود و لاغر .. اری لاغر .. راحت می شود پوستش را روی دو اسکلت کشید این اواخر تسلیم مرگ شده بود راستش روحی در کالبد نداشت فقط تقدیر من بود که پایش را راست وسط شاهراهش گذاشته بود تا نرود .. تا نرود که نکند چیزی برای من عوض شود..وقتی تقدیر پایش را از روی گلویش برداشت که دیگر دیر شده بود .. خاله ام مرد و دیگر من ارزوی مرگ هیچ کس را ندارم .. خدایش رحمت کند ..رهایم کرد..

بغض3

عشق شاید نوازش بی دریغ دردهایم باشد و ان نغمه ی تنهای را از پس چشمانم خواندی بی انکه ازت خواسته باشمت...

مملکت به این خوبی!

در جواب شیخ بانوی نیمه شب که خداوند درجه اشان را رفیع گرداند که  پرسیدند که از جمله ی "مملکت به این خوبی.." چه به مخیله تان میرسد.. یاد حالاتی افتدیم که بی شباهت به زمانه حال نیست ... که این گونه برایتان روایت میکنیم که به قول شاعر یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد...در کلاس درس بودیم مشغول قیل و قال و بحث که حرکات نامانوس استاد گران قدر توجهمان را به خودش جلب کرد گاهی شبیه منگولها میشد و زمانی چشمهایش به سرخ میرفت همش مشغول خاراندن صورت وبینی بودند با دست و با استین کت و به هرچه دم دست و دم بینیشان میرسید می خاراندند..که نوبت به نوشتن جزوه رسید ایشان بی درنگ شروع به خواندن کردن انقدر تند تند میخواندند که کسی را توان سربلند کردن نبود به غیر از ما که نه اهل قیل و قال بودیم نه جزوه نوشتن، در افکار خود غرق بودیم که باز به مثال دلقک شروع به شکلک در اوردن کرد .. ماهم زیر چشمی رفتیم تو کارش که ببینیم چه خبر است که بتوانیم بعدها فیلمش کنیم... بعد از یک دقیقه حساب دستمان امد معلوم شد این بخت برگشته محتویات بینیش روی اعصابشان پیاده روی میکند این را از حرکاتش فهمیدیم..همچین خورناس میکشید که ادم دلش به حالش میسوخت معلوم بود کامل جلو تنفسش را گرفته.. راستش دلم به حالش میسوخت اخر چرا باید جلو ما این بلا سرش بیاید..حال بماند که سرنوشت هرکس را برپیشانیش نوشته اند و مال امروز این بخت برگشته پیشانی که چه عرض کنم صاف امده بود تا نوک بینیش...بلاخره معلومش شد این تو بمیری از ان تو بمیری هانیست این مشکل با خرناس درست نمیشود لامذهب بد جایی گیر کرده بود کار کار انگشت بود و بس.. دریک حرکت انتحاری و در یک چشم بهم زدن وقتی که همه سرشان پایین بود سه بند انگشت اشاره تا ته را در سوراخ بینیشان جا داد یادمان نمیرود نوک انگشتشان را میشد از داخل چشمانشان دید.. اگر یکی داستان را نیدانست حتما فکر میکرد دارد چشمش را از داخل می خاراند..با هر زحمتی بود گرفتش خواست بیرون بیاورد ان متبرک ملعون را.. که دیگر اذیت نکند که چشمش به من افتاد ... روزگار پایش را راست گذاشت روی شاهرگش.. شاید اگر کلاس درس نبود میزد زیر گریه ... اما چه میشود کرد دیگر قسمت است باید ساخت .. چشم در چشم .. زل زده بودیم به انگشت مبارک.. راستش نه راه پس داشت نه راه پیش کمی همدیگر را نگاه کردیم فکر میکرد الان است که سرم را پایین بندازم اما مگر ما از رو میرفتیم .. التماس از چشمانش میبارید .. دیدیم که اینجوری نمشودحاضر نبود جلو چشم ما بیرون بیاورد این بود که تصمیم گرفتیم بهش کلک بزنیم ارام سرمان را پایین انداختیم یک ثانیه هم نذاشتیم طول بکشد سرمان را بالا بردیم چشمتان روز بد نبیند .. و باز دلم به حالش سوخت با همان نگاه ملتمسانه باز نگاهم میکرد ولی اینبار انگشتش بیرون بود ..انگشتی به غایت خیس..با تاجی سبز بر فرق سر انگشتش.. با چند لکه ی خون .. شاید اگر میتوانست برای پنهان کردنش از من حاضر بود تا ته در دهانش کند اما خب گفتم که قسمت چنین بود نمیشد کاریش کرد.. دیگر کار او تمام شده بودقسمت مربوط به خود را به بهترین شکل اجرا کرد.. فقط مانده بود پرده اخر فیلم که باید من اجرا میکردم.. ارام بلند شدم و دست در جیب جوری که کسی شک نکند جلو رفتم دستم را بیرون اوردم و دستمال کاغذی سفید مچاله شده در جیبم را به رسم همدردی با لبخندی ملیح به نشانه ثبت در مخ و چاپ و تکثیر در ده دقیقه برای هرکه که میشناختم و نمیشناختم..به ایشان دادم چشممان را از چشم هم برداشتیم او به دستمال نگاه میکرد و مات و مبهوت از این همه رو.. و من نیز به نوک انگشت اشاره و مات مبهوت از این همه وزن....هاوار

به ما نیامده است...

یادمان نمیرود پشت لبمان سبز شده بود که اتفاقی برایمان افتاد که تا چندی پیش اثراتش در وجناتمان نمایان بود و نزدیک بود قالب تهی کنیم ... در عنفوان جوانی چنان که افتد و تا دقایقی دیگر می دانی شبی از سر بی حوصلگی خاطرمان هوای تازه طلبید و در طرفت العینی بیرون پریدیم مشغول کوچه گردی خیابان پیمایی شدیم انچنان غرق در تفکر و اندیشه های کج و ماوجمان بودیم که نمیدانیم کجا و چگونه ساعاتهای دست در پشت انداخته ، مات و مبهوت در سیر افاق و انفس ، سر به جیب تفکر فرو برده ، که وردی پارک جدید التاسیسی خاطر مبارکمان را به خود جلب کرد وقت را مغتنم شمرده پا از صحبت اغیار بیرون کشیده و در دامان الوان رمیدیم یکی یکی به انقراض اندیشه هایمان پرداختیم.. از دور سگی را دیدیم خواستیم مسیر عوض کنیم که دیدیم مجسمه است و تکان نمی خورد قوت گرفتیم این شد که باز به راه افتادیم باز شیرجه ای در افکارمان زدیم و همچنان جلو می رفتیم با نزدیک شدن به این مجسمه خوش قد و قامت که بر بلندیی که نیم تر از ما هم بلند تر بود بر دو دست ایستاده به رسم هم کیشان خود، پایش را جمع کرده بر آن نشسته و سر و سینه را صاف بالا داده ..انگار مجسمه ژولیوس سزار بود که بر زمین و زمینیان تکبر می ورزید.. در ذهن خود گفتیم دستمریزاد باید گفت به این مجسمه ساز که الحق خالق ثانیست که اگر من به جای خداوند بودمی به پاس این همه خلاقیت و هنر،جان در برش روان میساختمی حتی مو های بدنش با نسیم حرکت می کردندی انچنان غرق در این کالبد بی جان شدیم که از خود بی خود شده بودیم به پاس ان همه تعریف و تمجید گفتیم در این مکان سیگاری روشن کنیم که بس مبارک خواهد افتاد دست در جیب کرده و سیگار و فندک را بیرون اورده و بر لب مبارک نهادیم سرمان را پایین بردیم که ان متبرک ملعون را روشنش کنیم که ناگهان قلبمان هوری ریخت.. دیدیم که روحمان از کنارمان بیرون زد و پا به فرار گذاشت تمام بدنمان عرق سردی کرد و شروع به لرزیدن کرد حس کردیم مجسمه حرکت کرد سرم را بالا بردیم که ببینیم چه بر سر انهمه تکریم و تمجید امده که بینی رو به بینی و چشم در چشم با نگاه عاقل اندر سفیه مرا می نگریست نفسهایش گرم بر صورتم احساس می کردم پوزخندی را میشد از چشمانش خواند و بخت بد را از پیشانی من.. انچنان ترسیدم که اگر دقایق قبل تر دستشویی نرفته بودم هرچی در معده و روده داشتم در نافک شلوارم خالی میکردم از جا پریدم فقط پاهایمان کار میکرد که انهم به رسم عادت و غریزه در ان مهلکه می بایستی نایستد که نایستاد.. در ان وقت فرار  باز چشمان سگ جلو چشمم بود و با پوزخندی بر لب که ان نگاه عاقل اندر سفیه را به یادم میانداخت..

تپشی دوباره

صدای تپش قلب لباس هایم ،سکوت چمدان زوار در رفته ام را شکست... دیگر منی برای بردن ندارم راستش منیتی نمانده است هر چه هست اوست من خود را پاک فراموش کرده ام ... کجا جا مانده ام نمی دانم ... دستهایم مبهوت تنها شدنشان هستند ...چیزی در ذهنم پا میگیرد مگر لباسهایم قلب دارند؟؟من که همه خود را برایت جا گذاشته ام نخواستم دنبالم بگردی.. سراسیمه چمدانم را باز می کنم قلبی درون لباسهایم جا مانده ... اشناست می دانم .. من این را بار ها دیده ام مال توست و که برایم گذاشتی ... ارام در چمدانم را میبندم صدایش مثل همیشه به وجد می اورد .. صدای تپش های سکوتم سرود تازه را دوباره میکند 

امید

به خود نهیب میزنم باز باید رفت ... سکوت را در راه دوباره کن... جانی در جانم ارام به نظاره نشسته  منتظر حرکت های بعد از کیش شدنم است .. زندگی را میخواهم احساس کنم ..جریانش را در رگهای رسوخ کرده به بغض ... در تلاطمی از مرگ... سکوت... و باز نبض امید در کالبدی سخت تپیدن میگیرد ... حسش خواهم کرد نمی گذارم این شعله کوچک خاموش شود... امید، پروازم خواهد داد بیگمان...دور دستها مناظر دیدنی تری دارند بیگمان... کاش نگاهم به هرز نمیرفت... انگشتانم را روز هزار بار میشمارم همه چیز سر جایش است... ناخنم را گرفتم تا به خودم اسیب نزنمت ... سنگینی نگاه مردم را خیلی وقت است احساس میکنم .. این بار بیگمان شمع تولدم را خودم فوت خواهم کرد... و باز با تمام وجودم باور دارم که لبریز میشود کاسه کوچکی که هر روز برای گدایی محبت به دست میگیرم اری لبریز خواهد شد بیگمان...

بغض2

هاوار؟ چکار میکنی؟ بغض کردی؟ گریه میکنی؟سرت را بالا بگیر تو مرد شده ای ... بعضم را در گلویم قورت می دادم ..داغ است کل بدنم گر میگیرد اما مگر میشود شکست؟؟ از دوران بچگی هایم فقط بزرگ شدنم را به یاد دارم ..هر جوری بود گریه را جواب میکردم گاهی انقدر بغض گلویم را باد میکرد که طاقتم طاق میشد گاهی فکر میکردم اگر روزی این بغض بشکند ...الان بزرگ شده ام اما..هنوز بغض هایم بچگی میکنند .. هنوز با گریه قهرم  .. طعم بغض هایم هنوز تلخ است..یادم نمیرود یاد گرفته بودم در بازار میان هم همه ی مردم با قدی کوتاه تر از چشمهایشان ارام گشت بزنم تا ارام گیرم و حس کنم که هنوز نادیده هایم کم نیستند...

بغض1

اینجایم دور از هم همه ی شهر و مردمانش ... بر صندلیم تکیه میکنم و ساعتها مشغول خواندن میشوم ... گرمم از گفتن ... اما دیریست دورو برم همه خاری شده اند در یقه ی پیراهنم ... روزی که زیاد خوب باشد لبخند یکی دو نفر را میبینم ...و من نیز به قول حسین پناهی دستمال سرخ دلم را تکان میدهم....

 ... خودم رو پشت کلمات و نوشته هایم مخفی کردم این روزها ، که نکند جای به کسی بر بخورد ، که هستم... کینه را یاد نگرفته ام با تلافی بیگانه ام نهایت بعضم دوری کردن است ... حتی گاهی از خود...گاهی سلام می کنم با ترس و دلهوره که بعد از سلام چیزی هوار نشود بر سرم

اره که بغض دارم ...

ایستاده ام با چشمانی در باطن پر از اشک ابرو هایم را در هم کرده ام که نکند اشکی بریزد... بر گستره این مردم مینگریم و هنوز مات و مبهوت که آیا .. شاید این خوابی باشد که یکی شاید مرا در آن میبیند...  نباید پشت سرم را ببینم....فقط همین.